فصول را غی می کنم
.
اطلاعات کاربری
درباره ما
دوستان
خبرنامه
آخرین مطالب
لینکستان
نظر سنجی
دیگر موارد
آمار وب سایت

کودکی یادت بخیر

 
 
 

 تقویم را غی می کنم . تابستان ، پاییز و زمستان را نیز.

تف می کنم به تمام میوه های آویزان از شاخساران سبز. این نوبران متعفن را.

ادرار می کنم توی تنگ بلور ماهی ، تا کمی بوی کارون بگیرد.

بی دلیل تک به تک اعضائ خانواده ام را سر می برم .. وضو میگیرم با خون تک به تکشان ،

 بی دغدغه.

پستان تمام مادربزرگان عالم را می برم و می مکمشان تا سالم سال شود و بهارم پر بار. 

 خودم با همین دست ها ، پیکر فرتوتم را می کشم تا شاید چیزی از من پر بگیرد. سبک ،

 نرم !

تا باد هرکجا که وزید ، مرا هم با خود ببرد . به کودکی ، به عکس های قدیمی ام ، به بوی 

عرق تن پدربزرگ و مادربزرگم. به حیاط دوره ای و لابلای درخت کناری که مادرم سالها

 پیش کاشت.

 به کوچه مان ،به دیگ نذری ، به خوابیدن روی پشت بام ، به شب های شرجی.

به همه چیز ، هرچه

می روم ... به خدا می روم ... خواهی دید

می روم توی آشپزخانه ای که بوی شیرینی پنجره ای در آن جلز و ولز می کرد . می روم و

دوباره خودم را لوس می کنم تا مادر بزرگم ، پستان بی شیرش را در دهانم بگذارد .. آنقدر

 بمکم تا خوابم ببرد.

 می روم کنار باغچه تا ایستاده ادرار کنم و بعد مادرم بیاید سراغم و آنقدر کتکم بزند تا از حال

 بروم...... چه چیز می تواند بهتر از این باشد؟

می روم از تمام دخترانی که در کودکی ام بهشان قول ازدواج داده بودم ، طلب آمرزش می کنم

و بهشان می  گویم که اگر می توانستم دوباره کوچک بشوم ، با همه تا عروسی می کردم و

 یک خانواده پر تعدادمی شدیم با فرزندانی که صاحب میراث من بودند ... شرتم ، کارت های

 بازی ام ،عکس های ماتئوس ، والتر زنگا ،هیگوئیتا ، دمپایی های گشاد پلاستیکی ام ، توپ

 فوتبالم ، زیبا ترین وصله های شلوار ، جک بادی ام وهرچه  که دارم .

می روم به دبستانم .. کنار آبخوری ، دوباره دوستانم را انگشت می کنم و می خندیم. از دکه

هاشم پیراشکی می دزدم . از پدرم هم دزدی می کردم .

می دانی ؟ آخر آن روزها صد تومان خیلی بود.

از تمام معلمانم که حالا یا مرده اند و یا در سرازیری عمرند، طلب بخشش می کردم و روی

تنشان با گچ سفید و زرد می نوشتم که دوستشان دارم ..

 خانم فایضی ، علیجانی ، عطاری ، آقای نیسی .. به همه شان میگفتم  که گند زدم ..

 اگر نباشند ، سالم سال نمیشود.

قسمشان می دادم به تمام تخته های سیاه که برگردند ، جوان بشوند ، با همان چهره ای که از

آنها به یادم هست .. بی دندان خراب ، بی چروک صورت ، بی قامت خموده.

وای ... وای که همه چیز چقدر زود است.

می رفتم و از تمام انسان ها عکس می گرفتم تا یادم بمانند . چهره هاشان ، عصبانیت ها ،

خنده ها و دروغ هاشان .. وای که چقدرعابر از کنار من عبور کرد و من به همه شان

 بی تفاوت بودم. دلم برای تک به تکشان تنگ می شود. برای کفش هاشان ، لباسهای ارزان

  قیمتشان . ای کاش می توانستم با فرد فردشان حرف بزنم ........... بی شک هر کدامشان

می توانست گوشه ای از زندگی ام را بی چشم داشت پر کند.

 سرم لابلای ابرها بود و منگ بودم !

دریغ کردم از خودم تمام عابران جنوبی را . دریغ کردم از خودم دستفروشان بازار عبدالحمید

 را. دریغ کردم از خودم تمام پستچیان را که فقط یک بار آمدند . دریغ کردم از خودم درخت

 کنار را. دریغ کردم  از خودم  دختران مدرسه ای را ..

وای برمن ......... چه کردم با من ؟ چه کردم ؟

آنهمه رویا .. آنهمه آروزی لا محال .. حیف است که نمی توانم بمانم در دنیایی که مرا دیر یا

 زود کم خواهد داشت . خنده هایم را، حرف هایم را،راه رفتنم را،سنگینی وزنم را روی خود.

پدرم راست می گفت که زود می گذرد .. بی توجه بودم . حالاکه چشم باز کردم می بینم نه تنها

پدرم ، بل همه پدران راست می گویند که دیر می شود.

می خواستم نا میرا باشم .. اگر مردم ،نامم بماند. به نامم کتابها بنویسند. بسرایندم در شعرها. 

از حضورم  قصه های من درآوردی بگویند ....... فرضیه های خود را به من نسبت بدهند تا

 حرف هاشان به کرسی بنشیند .

 می خواستم ادیسون باشم ، برادران ویل بل رایت ، لومیر. شاید کافکا ، بکت و ...! 

 چقدر احمق بودم و نمی دانستم.

چشم دوخته ام به لحظه مرگم . روزی چند بار ترسیمش می کنم و از خدا می خواهم آنچنان

که دوست دارم مرا با خود ببرد. زیباترین و با شکوه ترین مرگ دنیا را برای خود متصورم.

روز تولدم ، سیزدهم دی ماه ، سردترین روز از سردترین ماه هرسال.تک و تنها در خانه ام

 کنار شومینه ،عکس تمام دوستانم روبرویم ، یک لیوان چای داغ ،دیوان حافظ قدیمی مادرم

 در دستم . سیگار، سیگار،سیگار. زیبا ترین موسیقی ای که دوستش دارم فضای خانه را

پر کرده باشد. نمایشنامه های چاپ شده ام هم در گوشه ای روی هم تلنبار شده  باشند.

 قرص هم خورده باشم و بعد همانگونه که سیگار دود می کنم ، روی کاناپه دراز بکشم .

 اتاق را کمی برانداز کنم .

لوح های تقدیر و دیپلم های افتخاری را که به دیوار چسباندم و به خودم تلقین کنم که انسان 

بزرگی بودم و بعد آهسته چشمانم را  ببندم.

مهم نیست که این نوشته با پایان بندی خوبی به اتمام نمی رسد ..........اصلا .. به هیچ وجه.

ولی تو بدان یک روز پرواز می کنم ... خواهی دید!

 بی بال ، بی دغدغه ، بی حتی کلامی ، سبک چون قاصدک





:: بازدید از این مطلب : 532
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Ali
ت : 22 آبان 1389
.
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
چت باکس
تبادل لینک هوشمند
پشتیبانی